به گزارش آوای استقلال، او چهار دهه همراه و شریک مردی بود که لحظهای ناب و خاطرهانگیزی را در کنار یکدیگر رقم زدند. خانم شفیعی در گفتوگو با آوای استقلال حرفهایی را بر زبان آورد که تا به حال جایی نگفته بود، او از روزی حرف زد که ناصرخان در دانشگاه عاشقش شد. از روزهایی سخن گفت مرد زندگیاش برای راحتی او و فرزندانش به بنگلادش سفر کرد و از آخرین روزهای حیات اسطورهای گفت که مرگش هنوز برایمان باور کردنی نیست.
عشق به حجازی نسل به نسل منتقل میشود
شاید باور نکنید اما این برای خود من نیز یک پرسش است و همیشه می گویم خدایا شکرت که ناصر حتی در بین نسل جوان محبوبیت زیادی دارد. خیلی از جوانان امروز نه فوتبال ناصر حجازی را دیده اند و نه روزهای مربیگری اش در خاطرشان است، اما او را دوست دارند و این نشان می دهد عشق به این چهره نسل به نسل منتقل می شود.ناصر شخصیت خاص خودش را داشت، کاریزمای ویژه او باعث می شد همه به او ناخوداگاه احترام بگذارند. من به عنوان همسر او برایش احترام خاصی قائل بودم.
ناصر گفت می خواهم در ایران جان بدهم
یکی از پزشکان معروف از آمریکا تماس گرفت و از ناصر خواست با هزینه او برای ادامه درمانش راهی سان فرانسیسکو شود اما ناصر قبول نکرد و گفت عمر دست خداست و من دوست دارم در کشور خودم معالجه شوم، نمی خواهم به کشور دیگری بروم و اگر قرار به مرگ باشد، دلم می خواهد در ایران جان بدهم نه در غربت.
مردم ناصر را فراموش نکردهاند
دلخوشی بزرگ ما این است مردم هنوز او را فراموش نکرده اند و من هر وقت سر مزار همسرم می روم، هوادارانی را می بینم که آنجا حضور دارند و این اتفاق از درد بزرگ ما می کاهد.
ناصر میگفت مراقب خوت باش
ماجرای من و ناصر جالب است. ما هم دانشگاهی بودیم، در دانشگاه یک کافی شاپ داشتیم که دور هم جمع میشدیم. حرف میزدیم و چای میخوردیم، من با دوستانم بودم و ناصر با دوستانش، آن روزها تمام ملاقات ما در دانشگاه شکل میگرفت. رابطهها محدود بود. هفتهای چند بار این اتفاق تکرار میشد و ناصر ورزشکار بود و برای خودش برو بیایی داشت اما هیچ وقت در محیط دانشگاه خودش را نمیگرفت و مغرور نبود. هر وقت به من میرسید از درس و کلاسها میپرسید و وقتی میخواستیم خداحافظی کنیم میگفت مواظب خودتان باشید.
ماجرای خواستگاری را به پدرم نگفتم
دخترهای آن زمان ترس خاصی از پدرهایشان داشتند و جرات نمیکردند این پیشنهادات را با آنها در میان بگذارند. مادرم تمام ماجرا را میدانست، اول به او گفتم، بعد با خواهرم و همسرش حرف زدم، خدا رفتگان شما را بیامرزد، خواهرم همسری داشت که متاسفانه در سن ۴۷ سالگی سرطان گرفت و از دنیا رفت. او معتمد پدرم بود و خیلی به وی اطمینان داشت، او این ماموریت پیدا کرد تا این ماجرا را به اطلاع نفر اول خانواده برساند.
روز خو.استگاری ناصر سرش را پایین انداخت
پدرم موافقت کرد تا ناصرخان به خانهمان بیاید. وقتی مراسم خواستگاری انجام شد او تمام مدت سرش را پایین انداخته بود و بنده خدا خیلی خجالت میکشید و ۱۰ بار رنگ عوض کرد. پدرم ابتدا مخالفت کرد .
پدرم گفت مگر فوتبال شغل است
بنده خدا فوتبالی نبود، نمیدانست ناصر حجازی بازیکن تیم ملی است، او وقتی فهیمد فوتبال بازی میکند خیلی راحت گفت مگر فوتبالیست شغل است. چند دقیقهای که گذشت پدرو رو کرد به ناصر و گفت در زندگی از خودت چی داری؟ ناصر جواب داد یک پیکان جوانان دارم، پدرم دوباره پرسید این ماشین را چه کسی برایت خریده است؟ ناصر به سرعت جواب داد: هیچ کس، خودم این ماشین را خریدهام، من هیچ وقت عادت ندارم برای خریدن چیزی از کسی پول بگیرم، این جملات باعث شد تا نظر پدرم تغییر کند.
بعد از عروسی پنج سال در خانه پدرم بودیم
همان شوهر خواهرم تمام کارها را انجام داد. پدرم حساب ویژهای روی او میکرد و اعتماد کامل داشت. بعد از اینکه مراسم خواستگاری انجام شد نشست و دو ساعت با پدرم حرف زد. گفت جوان سالم و خوبی است و ورزش میکند، روی پای خود ایستاده است، این دو نفر همدیگر را میخواهند. شما کمک کنید تا آنها بتوانند یک زندگی ساده را شروع کنند، پدرم موافقت کرد و گفت وقتی جوان ۲۲ سال میتواند برای خود ماشین بخرد حتما در ادامه این توانایی را دارد تا دخترم را خوشبخت کند، شاید جالب باشد بدانید بعد از عروسی ما به مدت پنج سال در خانه پدرم زندگی میکردیم.هم من و هم ناصر دانشجو بودیم. پدرم میگفت در ابتدای زندگی شما نباید پول برای اجاره پرداخت کنید، در همین منزل خودمان زندگی کنید تا پولهایتان را جمع کنید و بتوانید یک خانه برای خودتان بخرید. صبح ها میرفتم اداره و ظهرها دانشگاه و بعدازظهرها هم خانه و نوشتن تکالیف خودم و ناصر. او اصلا وقت نمیکرد به جز ورزش کاری انجام دهد و من تمام تکلیفهایش را من انجام می دادم.