به گزارش آوای استقلال، تاریخ تولد و مرگ یک انسان، همهی زندگی او را تشکیل نمیدهد، آنچه که زندگی یک مرد را از نقطهی آغاز، از روز تولد تا لحظه ی مرگ میسازد، شخصیت، روحیهی جوانمردی، صفا، انسانیت و اخلاقیات او است. ناصر حجازی، نماد اخلاق و مروت و مردم داری در فوتبال ایران بود، مردی که نماد غرور، یکرنگی و شخصیت در فوتبال ایران است و برای همیشه در قلبهای ایرانیان حک شده است.
دوم خرداد سالگرد درگذشت ناصر خان حجازی است، به این مناسبت به سراغ خانم بهناز شفیعی رفتیم که ناصر خان همواره از او به عنوان اولین و آخرین عشق زندگیاش یاد کرده بود.
او چهار دهه همراه و شریک مردی بود که لحظهای ناب و خاطرهانگیزی را در کنار یکدیگر رقم زدند، خانم شفیعی در گفتگو با خبرنگار ورزشی ایرنا حرفهایی را بر زبان آورد که تا به حال جایی نگفته بود، او از روزی حرف زد که ناصرخان در دانشگاه عاشقش شد. از روزهایی سخن گفت مرد زندگیاش برای راحتی او و فرزندانش به بنگلادش سفر کرد و از آخرین روزهای حیات اسطورهای گفت که مرگش هنوز برایمان باور کردنی نیست.
عاشقانه ناصر حجازی با بهناز شفیعی چگونه شکل گرفت؟
ماجرای من و ناصر جالب است. ما هم دانشگاهی بودیم، در دانشگاه یک کافی شاپ داشتیم که دور هم جمع میشدیم. حرف میزدیم و چای میخوردیم، من با دوستانم بودم و ناصر با دوستانش، آن روزها تمام ملاقات ما در دانشگاه شکل میگرفت. رابطهها محدود بود. هفتهای چند بار این اتفاق تکرار میشد و ناصر ورزشکار بود و برای خودش برو بیایی داشت اما هیچ وقت در محیط دانشگاه خودش را نمیگرفت و مغرور نبود. هر وقت به من میرسید از درس و کلاسها میپرسید و وقتی میخواستیم خداحافظی کنیم میگفت مواظب خودتان باشید.
این رابطه چه زمانی جدیتر شد؟
شش ماه گذشت، در این شش ماه فقط در دانشگاه همدیگر را میدیدیم البته ما در منزل تلفن داشتیم اما تلفن بالای سر پدرم بود و هیچکس جرات نداشت دست به آن بزند. شاید هر چند وقت یکبار به منزل ما زنگ میزد و در چند کلمه حرف میزدیم. او میگفت سلام حالت خوب است و من جواب میدادم مرسی و تلفن را قطع میکردیم.
چطور خواستگاری کرد؟ حتما آن روز را به خاطر دارید و فراموش نکردهاید؟
یک روز در همان سلف سرویس دانشگاه صدایم زد، سرش را پایین انداخت و گفت با خانوادهات صحبت کن میخواهم بیایم خواستگاری.
واکنش شما به این پیشنهاد چه بود؟
هیچ وقت فراموش نمیکنم، رنگم مثل گچ سفید شده بود. چند دقیقهای مکث کردم و ناصر که فهیمده بود شوکه شدهام گفت میخواهی برایت یک لیوان آب بیاورم. نمیدانستم چه جوابی به او بدهیم، فقط گفتم باشه و به سرعت از دانشگاه خارج شدم.
این ماجرا را چطور با خانواده در میان گذاشتید؟
دخترهای آن زمان ترس خاصی از پدرهایشان داشتند و جرات نمیکردند این پیشنهادات را با آنها در میان بگذارند. مادرم تمام ماجرا را میدانست، اول به او گفتم، بعد با خواهرم و همسرش حرف زدم، خدا رفتگان شما را بیامرزد، خواهرم همسری داشت که متاسفانه در سن ۴۷ سالگی سرطان گرفت و از دنیا رفت. او معتمد پدرم بود و خیلی به وی اطمینان داشت، او این ماموریت پیدا کرد تا این ماجرا را به اطلاع نفر اول خانواده برساند.
بعد مراسم خواستگاری انجام شد؟
پدرم موافقت کرد تا ناصرخان به خانهمان بیاید. وقتی مراسم خواستگاری انجام شد او تمام مدت سرش را پایین انداخته بود و بنده خدا خیلی خجالت میکشید و ۱۰ بار رنگ عوض کرد. پدرم ابتدا مخالفت کرد .
چرا؟
بنده خدا فوتبالی نبود، نمیدانست ناصر حجازی بازیکن تیم ملی است، او وقتی فهیمد فوتبال بازی میکند خیلی راحت گفت مگر فوتبالیست شغل است. چند دقیقهای که گذشت پدرو رو کرد به ناصر و گفت در زندگی از خودت چی داری؟ ناصر جواب داد یک پیکان جوانان دارم، پدرم دوباره پرسید این ماشین را چه کسی برایت خریده است؟ ناصر به سرعت جواب داد: هیچ کس، خودم این ماشین را خریدهام، من هیچ وقت عادت ندارم برای خریدن چیزی از کسی پول بگیرم، این جملات باعث شد تا نظر پدرم تغییر کند.
چطور شد به این وصلت رضایت داد؟
همان شوهر خواهرم تمام کارها را انجام داد. پدرم حساب ویژهای روی او میکرد و اعتماد کامل داشت. بعد از اینکه مراسم خواستگاری انجام شد نشست و دو ساعت با پدرم حرف زد. گفت جوان سالم و خوبی است و ورزش میکند، روی پای خود ایستاده است، این دو نفر همدیگر را میخواهند. شما کمک کنید تا آنها بتوانند یک زندگی ساده را شروع کنند، پدرم موافقت کرد و گفت وقتی جوان ۲۲ سال میتواند برای خود ماشین بخرد حتما در ادامه این توانایی را دارد تا دخترم را خوشبخت کند، شاید جالب باشد بدانید بعد از عروسی ما به مدت پنج سال در خانه پدرم زندگی میکردیم.
جدی؟
هم من و هم ناصر دانشجو بودیم. پدرم میگفت در ابتدای زندگی شما نباید پول برای اجاره پرداخت کنید، در همین منزل خودمان زندگی کنید تا پولهایتان را جمع کنید و بتوانید یک خانه برای خودتان بخرید. صبح ها میرفتم اداره و ظهرها دانشگاه و بعدازظهرها هم خانه و نوشتن تکالیف خودم و ناصر. او اصلا وقت نمیکرد به جز ورزش کاری انجام دهد و من تمام تکلیفهایش را من انجام می دادم.
چه زمانی خانه خریدید؟
پنج سال بعد. من میخواهم برای اولین بار اعتراف کنم.
چه اعترافی؟
اینکه باعث جدایی ناصر از استقلال من شدم، این اتفاق ناخواسته شکل گرفت، اگر ناصر مجبور شد به شاهین برود به خاطر من بود.
واقعا؟
ناصر به همراه تیم ملی راهی کویت شده بود. او به من ۱۰۰ هزار تومان پول داده بود، من بدون اینکه با وی هماهنگ کنم و اجازه بگیرم رفتم یک خانه خریدم ۴۵۰ هزار تومان. این در شرایطی اتفاق افتاد که فقط ۱۰۰ هزار تومان پول نقد داشتم و بابت بقیه پول خانه چک کشیدم، بدون اینکه یک هزار تومانی پول داشته باشیم.
وقتی ناصر خان از این ماجرا باخبر شد، چه واکنشی نشان داد؟
خیلی ناراحت شد، او مدام میگفت حالا باید چه کار کنیم. رفت پیش مدیرعامل وقت استقلال تیمسار خسروانی و ماجرا را برایش توضیح داد و گفت به پول نیاز دارم اما آنها اعلام کردند نمیتوانند پولی پرداخت کنند. ناصر خیلی تلاش کرد تا پول جورکند اما وقتی نتوانست با پیشنهاد شاهین روبرو شد، این پیشنهاد در ابتدا با پاسخ منفی وی روبرو شد اما وقتی به زمان وصول چک نزدیک شدیم بر خلاف میل باطنیاش مجبور شد از استقلال به شاهین برود.
او نمیخواست زیر بار قرض و دین کسی برود، اینقدر حجب و حیا داشت که هیچ وقت این ماجرا را تعریف نکرد، خیلیها بابت رفتن ناصر به شاهین انتقاد کردند و همین الان این ماجرا را وسط میکشند اما هیچ کدام نمیدانند چه اتفاقی رخ داد که باعث شد تا چنین شرایطی شکل بگیرد. من این ماجرا را برای اولین بار تعریف کردم و امیدارم که حقایق مشخص شده باشد.
زندگی با ناصر حجازی چطور بود؟ به نظر میرسید او مردی نباشد که بخواهد عشق و علاقهاش را بر زبان بیاورد.
دقیقا همینطور است! در تمام طول سالهایی که زندگی کردیم ناصر حتی یک بار به من نگفت دوستت دارم و عاشقت هستم. اصلا همچین آدمی نبود که بخواهد عشقش را به زبان بیاورد، او با رفتارش ثابت میکرد، مثلال وقتی مردی حاضر میشود به خاطر خانوادهاش راهی بنگلادش شود و در طول روز فقط وعده غذاییاش چند عدد موز باشد یا تمام پولی که میگرفت در اختیار من میگذاشت یعنی عاشق زن و زندگیاش هست.
من عاشق همین رفتار او بودم، ناصر در خانه دیکتاتور بود، یک دیکتاتور دوست داشتنی که اگر ۱۰۰ بار در زندگیام به عقب برگردم باز حاضر هستم با همین دیکتاتور ازدواج کنم. من خودم هیچ وقت به آتیلا و آتوسا نگفتهام دوستتان دارم. یعنی دلیلی ندارد که مدام به بچه هایم بگویم دوستتان دارم و عاشقتان هستم. این چه رفتاری است که پدر و مادرهای امروزی انجام و به بچههایشان باج میدهند! این را نمیپسندم، وقتی آتیلا و آتوسا همه زندگی من هستند و برای سلامتی و خوشبختیشان همه کار میکنم دلیلی ندارد که قربان صدقهشان بروم. ناصر تمام پول و زندگیاش دست من بود، این را که میگویم عین واقعیت است و برایتان با سند و مدرک میگویم، مثال برایتان میزنم.
بفرمایید؟
ناصر وقتی میخواست با بانک تجارت قرارداد امصا کند مدیرعامل تیم میگوید شماره حسابتان را بدهید تا پول را به آن واریز کنیم. او میگوید من شماره حساب ندارم و پول را به حساب همسرم وازیر کنید. مدیرعامل تیم به منزل ما زنگ زد و گفت الان سر میز قرارداد هستیم و ناصر خان میگوید شماره حساب ندارد و ما میخواهیم همین الان پول بریزیم که خیالمان راحت شود. گفتم بنده خدا راست میگوید، حساب پسانداز بانک سپه داشتم و آن را دادم تا پول را واریز کنند یا چند بار پیش آمد که به پمپ بنزین شمسآباد رفته بود و پول برای پرداخت نداشت، زنگ زد به من و گفت بیا اینچا پول ندارم.
به او میگفتم ناصر وقتی میخواهی بروی بیرون پول تو جیبت بگذار اما او قبول نمیکرد و میگفت باید پولهایم دست تو باشد، می گفت: پول یک جعبه سیگار را به من بدهی، کافیست. میتوانید این موضوع را از همه مدیرانی که با ناصر کار کردهاند و قرارداد بستهاند بپرسید. آن موقعها که جوان بودیم، دوستان ناصر به او میگفتند تمام پولت را به زنت نده، او ممکن است یک روز تمام پولت را وردارد و تو را از خانه بیرون بیندازد اما او میخندید و میگفت من زنم را میشناسم، من شریک زندگیام را میشناسم و میدانم اگر همه دنیا را نیز به نامش بزنم باز هم یک ریال آن را برای خودش خرج نمیکند.
(با خنده) حالا ناصر خان راست میگفت؟
باور کنید عین حقیقت بود، من آدمی نبودم که بخواهم برای خودم پول خرج کنم، به آرایشگاه بروم و پول لباس بدهم یا مدام در سفر و تفریح باشم. نه اینکه بد بگردم، نه همبیشه آراسته بودم و بهترین لباسها را میپوشیدم اما اگر یک ریال ناصر پول به خانه میآورد به فکر این بودم تا کاری را انجام دهم تا این پول را بیشتر کنم. همین خانهای که الان ساکن هستیم با پول بنگلادش ناصر خریدم، او صبح به ایران پول فرستاد من ساعت ۴ عصر خانه خریدم، برای ریال به ریال پول ناصر برنامه داشتم.
محبوبیت ناصر حجازی برای شما ناراحت کننده نبود، به این موضوع حسادت نمیکردید؟
نه، من آدم حسودی نبودم، ناصر یک پیکان جوانان داشت که وقتی میآمد دانشگاه دنبالم تا بیرون برویم باید از کنار مدرسه دخترانه می گذشتیم. دخترها از ماشین بالا میآمدند و بدترین الفاظ را به کار میبردند، بدترین حرفها و ناسزا میگفتند. آنها معتقد بودند حجازی نباید در سن ۲۲ سالگی ازدواج میکرد. من همه این صحنهها را میدیدم و فقط میخندیدم. هواداران درب منزل ما میآمدند و خودم ناصر را مجبور میکردم که بیرون برود و با آنها حرف بزند، میگفتم اینها برای دیدن تو آمدهاند، قهرمانشان هستی و باید احترام بگذاری، من میدانستم ناصر نجیب است و شریک زندگیاش را انتخاب کرده است. زندگی ما بر پایه اعتماد و راستگویی بود، من همیشه به جوانترها نصیحت میکنم که در زندگی به یکدیگر اطمینان داشته باشید چرا که ریشه بیشتر اختلافات بی اعتمادی است.
به روزهایی برسیم که برایتان تلخ و ناراحت کننده است، به بیماری ناصر خان حجازی، چطور از این ماجرا با خبر شدید؟
اگر در خاطرتان باقی مانده باشد ناصر چند سال پیش هدایت باشگاه دی استرداد اسلواکی را بر عهده داشت، نتایج خوبی با این تیم گرفته بود و حتی شانس زیادی داشت تا در لیگ قهرمانان آسیا حاضر شود. یک روز با من تماس گرفت و گفت سرماخورده ام و پاهایم درد میکند، درد شدیدی دارم، چند تا پماد و لباس گرم ورزشی برایم تهیه کن و به اتریش بیا، من خودم را به آنجا رساندم، دیدم شرایطش اصلا خوب نیست و نمیتواند راه برود. درد زیادی دارد، وقتی وضعیت را این طور دیدم گفتم باید سریع به ایران برگردیم تا تحت مداوا قرار بگیری، میگفت من تیمم شرایط حساسی دارد و نمیتوانم بالای سر تیمم نباشم. هر طور شده بود او را به زور به تهران آوردم و تیم را به مربی اتریشی استرداد سپرد. چند ماه بعد از حقیقت تلخ با خبر شدیم اما اجازه ندادیم خودش بفهمد به سرطان مبتلا شده است. با همه دکترها، خبرنگاران، مجریان تلویزیون، همه و همه حرف زده بودم تا مبادا این راز فاش شود، به خودش گفت به خاطر سرمای شدید اروپا ذات الریه شدید گرفتهای و باید آمپولهای قوی بزنی که ممکن است موهایت بریزد، او هم باور کرده بود.
چه زمانی این راز افشا شد؟
یک روز ناصر بیرون رفته بود، یک مجله خانوادگی به نام … عکس بزرگ ناصر را زده و نوشته بود حجازی به سرطان ریه مبتلا شده است. سر ظهر بود، همیشه میز ناهار را میچیدم تا او بیاید و در کنار هم ناهار را صرف کنیم، دیدم با عصباینت آمد و مجله را روی میز پرت کرد و گفت، چرا به من دروغ گفتی؟ چرا حقیقت را از من پنهان کردی؟ من گفتم ناصر اینها دروغ نوشتهاند، حقیقت ندارد. او باور نمیکرد و مدام میگفت تا حالا در زندگی هیچ وقت به من دروغ نگفته بودی. گفتم ناصر جان من دروغ نگفتم و اگر این بیماری هم باشد دکترها به من چیزی نگفتهاند. او ناهار نخورد و به اتاقش رفت و درب را بست، من بیرون رفتم و چند ساعت فقط گریه میکردم، با خودم میگفتم چرا بعضیها حاضر میشوند به خاطر پول و تیراژ بیشتر این چنین روحیه قهرمان و اسطوره کشورشان را خراب کنند، ناصر عاشق زندگی بود و با روحیه زیاد مشغول درمان بود اما به یکباره روحیهاش را باخت!
و دوم خرداد، عقاب پر کشید، حتما سختترین و درناکترین روز زندگیتان را پشت سر گذاشتید.
چند روز قبلتر استقلال در لیگ بازی داشت، در خانه مشغول تماشای فوتبال بودیم که آرش برهانی گل زد. استقلال هر وقت گل زد او خوشحالی میکرد اما من دیدم هیچ واکنشی از خود نشان نداد. گفتم ناصر استقلال گل زد، گفت جدی؟ گفت ندیدی؟ گفت نه! این برای من عجیب و غیر قابل باور بود، سریع به دکتر زنگ زدم و گفت او را به بیمارستان بیاورید. به آیسیو منتقل شد. او اجازه نمیداد کسی لباسهایش را عوض کند و فقط خودم باید این کار را انجام میدادم. شب خوابیدم، فردا ظهر بود که با آتیلا بیمارستان بودیم، من یک لحظه رفتم پایین دیدم آتیلا زنگ زد و گفت سریع خودت را برسان، همه پزشکان بالای سر بابا رفتند، من دویدم، تو آیسیو راهم نمیدادند، با لگد محکم به درب زدم و گفتم من باید بالای سر ناصرم باشم.
به زور به داخل رفتم، خونریزی شدیدی داشت، از دماغ و دهانش خون میآمد، الهی بمیرم، هر وقت آن صحنهها را یادم میافتد جگرم کباب میشود. یک ساعت بعد تمام خون بدنش تمام شد، هیچ کاری نتوانستند بکنند،من شنیده بودم حس شنوایی آخرین حسی است که پس از مرگ از کار می افتد و حتی پس از مرگ نیز تا مدتی کار می کند. در گوش گفتم ناصر من حواسم به بچهها هست، قول میدهم هماتنطوری که خودت دوست داشتی از خانوادهات مراقبت کنم، ناصر رویش را برگرداند، پرستاری که آنجا بود دوید و گفت حجازی زنده شد، دکترها برگشتند اما دیگر رفته بود، دست و پاهایش را بوسیدم و دنیا روی سرم خراب شد.از همان روز اول دانشگاه که تو سلف سرویس با هم آشنا شدیم تا تمام سالهای زندگی مثل یک فیلم از جلوی چشمانم رژه رفت، باور نمیکردم که باید بدون او زندگی کنم، دنیا بدون ناصر وحشتناک بود برایم.
تا حالا خواب ناصر خان را دیدهاید؟
من اعتقاد دارم روح ناصر همیشه در کنار ماست. یک عکس بزرگ از او در پذیراییمان است، گاهی اوقات که از کنارش رد میشوم فکر میکنم مرا نگاه میکند، خواب ناصر را دیدهام. بار شب اول که هنوز او را به خاک نسپرده بودند به خوابم آمد و گفت به مردم بگو که اینقدر سر و صدا نکنند چون سرم درد میکند و ممکن است برای همسایگان مزاحمت درست شود. من هم در جوابش گفتم ناصر جان این مردم به خاطر تو آمدهاند. آنها آنقدر دوستت دارند که این وقت شب هم تشویقت میکنند. خیلی وقت ها خواب او را می بینم اما وقتی بیدار می شوم همه چیز از یادم می رود.
قرار بود زمانی برای ادامه معالجات به خارج از کشور منتقل شود اما این اتفاق رخ نداد، یعنی خود ناصر خان با این خواسته مخالفت کرد.
یکی از پزشکان معروف از آمریکا تماس گرفت و از ناصر خواست با هزینه او برای ادامه درمانش راهی سان فرانسیسکو شود اما ناصر قبول نکرد و گفت عمر دست خداست و من دوست دارم در کشور خودم معالجه شوم، نمی خواهم به کشور دیگری بروم و اگر قرار به مرگ باشد، دلم می خواهد در ایران جان بدهم نه در غربت. ناصر عاشق ایران بود، او بارها پیشنهادات خارجی را رد کرده بود.
بیشتر توضیح میدهید؟
ناصر پیشنهادات زیادی از کشورهای خارجی داشت. به او پیشنهاد میدادنتد تا اقامت کشور دیگر را بر عهده بگیرد اما هیچ وقت قبول نمیکرد. یکبار به او گفته بودند تا آخر عمر از نظر مالی حمایتت می کنیم و بهترین امکانات رفاهی را برایت در نظر می گیریم اما او حتی یک ثانیه هم به این موضوع فکر نکرد و در جواب پاسخ داد من یک وجب خاک کشورم را با دنیا عوض نمی کنم.
نسل جوانی که نه بازیهای حجازی را دیدهاست نه دوران مربیگری او را به خاطر دارد برایش احترام ویژهای میگذارد، دلیل این همه محبوبیت چیست؟
خیلی از جوانان امروز نه فوتبال ناصر حجازی را دیده اند و نه روزهای مربیگریاش در خاطرشان است اما او را دوست دارند و این نشان میدهد عشق به این چهره نسل به نسل منتقل می شود. ناصر شخصیت خاص خودش را داشت، کاریزمای ویژه او باعث می شد همه به او ناخوداگاه احترام بگذارند. من به عنوان همسر او برایش احترام خاصی قائل بودم. ناصر حجازی نه اهل پول گرفتن از بازیکن بود و نه با مدیری لابی می کرد. او نه بوقچی و لیدر داشت و نه جلوی کسی سر خم می کرد. حجازی اسطوره ای بود که فقط خودش بود.
درباره فوتبال با شما حرف میزد؟
نه آقا! این چه حرفی است که میزنید. مگر کسی جرات داشت درباره فوتبال با ناصر حرف بزند. او وقتی میآمد حکومت نظامی در خانه حاکم بود و کسی جرات حرف زدن نداشت. مگر اینکه خودش حرفی میزد یا چیزی.
مثلا هیچ وقت درباره آن بازی جنجالی استقلال و سایپا حرف نزد، همان مسابقهای که خیلیها اعتقاد دارند به حجازی خیانت شد.
بعد از آن مسابقه ناصر به خانه آمد و از فرط ناراحتی و عصبانیت مدام دور میز ناهار خوری راه میرفت. به او گفتم ناراحت نباش روزی خداوند همه چیز را آشکار خواهد کرد و همه متوجه واقعیتها خواهند شد و این اتفاق هم رخ داد. هیچ وقت آن شب کذایی را فراموش نمیکنم که ناصر چه زجری کشید. به او میگفتم بازیکنان جوان و همسن آتیلا پسرمان هستند و ممکن است یک لحظه شیطان آنها را گول زده باشد و انسان جایرالخطاست. مردم خودشان ماجرا و اتفاقات آن شب را میدانند و متوجه هستند چه افرادی به سرمربی وقت استقلال بدی کردند.
بازیکنان استقلال برای اینکه وساطت آنها را نزد ناصر خان کنید با شما تماس نمیگرفتند؟
گاهی اوقات این اتفاق رخ میداد، برخی تماس میگرفتند البته نه برای اینکه به ناصر خان بگویم آنها را در ترکیب بگذارد یا بازی دهد.
پس برای چی تماس میگرفتند؟
اینکه به ناصر بگویم هوای آنها را داشته باشد. با آنها رفتار خوب داشته باشد و شاید بد نیست برایتان یک خاطرهای را تعریف کنم. یک روز فرهاد مجیدی ۱۰ دقیقه دیر سر تمرین استقلال رفته بود و ناصر به او اجازه تمرین نداده بود و گفته بود به منزل برگردد. استقلال دو روز بعد بازی داشت و این یعنی میخواست فرهاد را از فهرست بازی کنار بگذارد، او با منزل ما تماس گرفت و ماجرا را شرح داد و درخواست کرد وساطت کنم تا به تیم برگردد.
وقتی تمرین تمام شد و به منزل برگشت به او نگفتم که مجیدی تماس گرفته است، او عادت داشت وقتی چای میخورد درد دل میکرد و گرنه همانطور که گفتم کسی جرات نداشت درباره فوتبال با وی حرف بزند، چایش را خورد و گفت امروز فرهاد مجیدی ۱۰ دقیقه دیر سر تمرین آمد و اخراجش کردم. من دیدم که خودش حرف را شروع کرده است گفتم ناصر حالا او جوان است، بهترین بازیکن تیمت است،۱۰ دقیقه دیر آمده است و او را ببخش.
ناصرخان چه جوابی داد؟
او گفت، اگر از این اشتباه بگذرم فردا به اشتباه بزرگتری تبدیل خواهد شد،۱۰ دقیقه میشود ۳۰ دقیقه و من باید به اصول و نظم تیمی پایبند باشم. بازیکن باید همیشه زودتر از مربی در تمرین حاضر شود، او به علی دایی علاقعه زیادی داشت، میدانید چرا؟ برای اینکه همیشه میگفت علی دایی نیم ساعت زودتر در تمرین حاضر میشود و نیم ساعت دیرتر از همه محل تمرین را ترک میکند.
ماجرای فرهاد چه شد؟
در نهایت فرهاد بخشیده شد. فرهاد پسر خوبی بود و هست و ناصر دوستش داشت. یعنی همه بازیکنان را دوست داشت و برای او مهمترین مساله نظم بود. ناصر دل رئوف و مهربانی داشت. هیچ وقت در زندگی بد کسی را نخواست. همیشه سعی میکند به دیگران کمک کند اما اصول و عقاید خاص خودش را داشت، ناصر زلال و شیشهای بود و هیچ چیز پنهان نداشت، دروغ نمیگفت.
این روزها دلتان خیلی برایش تنگ شده است؟
خیلی، دوست دارم فقط و فقط یکبار دیگر ناصر را ببینم و یک جمله به او بگویم.
چه جملهای؟
دلم برایت یک ذره شده است، دنیا بدون تو جای ترسناکی است.